گل

   غنچه از خواب پريد ... و گلي تازه به دنيا آمد ...

خار خنديد و به گل گفت : سلام ... و جوابي نشنيد ...

خار رنجيد ولي هيچ نگفت ...

ساعتي چند گذشت ... گل چه زيبا شده بود ...

دست بي رحمي آمد نزديک ... گل سراسيمه ز  وحشت افسرد ...

ليک آن خار در آن دست خليد ... و گل از مرگ رهيد ...

صبح فردا که رسيد ... خار با شبنمي از خواب پريد ...

     گل صميمانه وشادان  به او گفت : سلام

 

 

شمع

نخ داخل شمع از شمع پرسید:

چرا وقتی من میسوزم تو هم آب میشی؟

شمع  گفت  مگه  میشه  کسی

که تو قلبمه بسوزه و من اشک نریزم؟

به دلتنگی هایم دست نزن

می شكند بغضــم یك وقت !!

آنگاه غرق می شوی...

در سیلاب  اشكهایی كه

بهانه ی روان شدنش هستی !